تولد یک رویا...
سلام ...
شاید باورش یه کم سخت باشه که جشن تولدم با جشن اولین دیدارمون یکی بشه و جالب تر این که این روز رو در کنارهم باشیم...
ولی این اتفاق قشنگ افتاد درست در روزی که بی قراری های دلامون به اوج رسیده بود و چندروز بعدش برای یه سفرچند روزه ازت دور می شدم .به هر حال همه چیز دست به دست هم داد تا یکی از رویاهای قشنگمون واقعی بشه...
مثل همیشه البته عاشق تر از همیشه منتظر گذشتن ثانیه ها بودم تا زودتر بیام پیش تو و دوباره دلمو با دیدن چهره دوست داشتنی تو آروم کنم...
ساعت 6راه افتادم به سمت محل قرارهمیشگی غافل از اینکه تو این بار خیلی زودتر از من رفته بودی و من چقدر بابت تاخیرم ناراحت بودم...
دلیل ناراحتی من منتظر بودن تو نبودا
بلکه دلیل اصلی این بود که از لحظه های قشنگ پیش تو بودن کم می شد واین عذابم می داد...
هر ثانیه در کنار تو بودن ارزشش اینقدر زیاده که فقط من می دونم و بس...
جشن تولد وجشن یکی شدنمون با خرید پیتزا توسط تو اغاز شده بود و من هم بلاخره خودمو رسوندم و باد دیدنت به همون آرامش همیشگی رسیدم...
وقتی نشستم کنارت تکرار قشنگ زل زدن توچشمات بهم حسی قشنگ می داد که نمی دونم همه عاشقا این حسو دارن یا فقط من...
شروع کردیم به حرف زدن از همه چی و همه جا...
از مرور خاطرات قشنگ و عاشقانه های نابمون گرفته تا لبخندهای یواشکی شیطنت امیز من برای انجام امورات شیطنتانه با سس و...
چقدر هم شکست ناپذیرشدی تو این زمینه...
حرفامون که تموم شدنی نبودن وبه قول خودت چقدر حرفا داریم که بزنیم اما نمی دونم چرا وقتی پیش هم میرسیم خیلی از حرفها یادمون میره...
البته من که از این قضیه خیلی ناراحت نیستم چون اینطوری بیشتر نگات می کنم و از داشتنت به خودم افتخار می کنم...
لابه لای حرفات بازهم اون لبخند قشنگی که به نظر من فقط تو صورت تو اینقدر قشنگ به نظر میاد اینقدرذوق زده ام می کرد که دوست داشتم همون موقع....ولی فعلا چاره ای نداریم جز صبر...
حرفامون که تموم شد والبته تو حین حرف زدن غذامون هم تموم شد بلاخره نوبت اهدای کادوهارسید...
سلیقه محشر تو بازهم منو شرمنده کرد و با هدیه قشنگت باعث شد که بازهم خداروشکر کنم به خاطر اینکه که همه زیبایی ها رو تو وجود تو قرار داده...
منم هدیه مو دادم و خیلی خوشحال شدم وقتی گفتی که ازش خوشت اومده و اینو خوب می دونم که هدیه ای که در شان تو نیست زمینی نیست بلکه باید از جنس آسمون بهت هدیه داد حتی از ماه درست مثل خودت...
دقایق با هم بودنمون رو به پایان بود و این سخت ناراحتم میکرد...
وقتی نشتیم روی نیمکت و اون عاشقانه های ناب اتفاق افتاد یه لحظه بغضی تمام وجودمو گرفت بغض وشوقی که حتی حس کردن اشک چشمای تو هم مانع نشد جلوی اشکامو بگیرم ومن و تو با هم اشک ریختیم به طوری که هیچ کدوم اشک دیگری رو ندید...
درمورد حس قشنگ اون لحظه که به قول خودم و خودت حتی تکرارش هم دیگه به اون زیبایی نخواهد بود ،دیگه چیزی نمی نویسم چون قطعا کلمات برای نوشتنش کم میارن و ذهنم هم قدرت درکشو نداره...
فقط میگم کاش اون لحظه جای من بودی...
عاشقانه های قشنگ اون روزمون خیلی عجیب بود...درست چیزی شبیه یک رویا که هر چه ازش میگذشت رویایی تر میشد...
فقط بهت بگم اون لحظه ها رو خیلی خیلی دوست دارم وقطعا فراموش نخواهم کرد چون فراموش شدنی نیستند...
دوستت دارم...
زیباترین و تنهاترین بهانه زندگی من:
در سالگرد یکی شدنمان دلم را چراغانی کرده ام و حضور تو را در آن جشن گرفته ام...
جشنی به وسعت بیکرانه آسمان و به چراغانی ستاره ها در دل کویر...
گفتم کویر چون دلم کویری بیش نبود اما وقتی زیباترین گل هستی یهنی تو در آن جای گرفت،آن کویر غم گرفته وتنها تبدیل شده به سرسبز وشاداب ترین نقطه دنیا...
سرسبزی وشادابی همیشه از نعمت باران است و چه زیبا و پر برکت بود عشق تو که قطره قطره در این دوسال در قلب من فرو ریخت وباعث شد روز به روز شادابی و نشاط قلبم بیشتر وبیشتر شود ...
عاششششششششقتمممم
نظرات شما عزیزان: